آذرماه 86 که تازه در وبلاگ گنبد افلاک قلم می زدم مثنوی زیبایی را از شاعر گرانقدر آقای مرتضی عبدالهی خواندم که برای من تلنگری تاثیر گذار بوده ، چند روز قبل که آرشیو مطالبی را که از اینجا و آنجا جمع آوری می کنم می خواندم دوباره به آن برخوردم حیفم آمد برایتان ننویسم، گاه داستان،شعر و حتی تصویر در انتقال مفاهیم خاص نقش موثری را ایفا می کنند گرچه اعتقاد دارم شعر را در یک چارچوب نباید تعبیر و تفسیر کرد و می توان از آن برداشت های مختلفی داشت و اینجا شاید در روشنترین دریافت بحث عشق حقیقی را بتوان مطرح کرد اما می توان گفت مجنون این داستان گویا ماییم که در زندگی همه هوش و حواسمان را تعلق خاطرهایمان ربوده است که نه تنها غیر آنها از لبهایمان بر نیامد روز و شب دنبالشان دویده ایم ترفیع شغلمان ،شهرت و مقاممان ،رضایت مافوقمان ، درآمد بیشتر به هر بهایی و... نه تنها خدا را که خویش را گم کرده ایم اما او مشتاق به بازگشت ما به هر بهانه ، ابتلاء و امتحانی ...
ربّ اغفِر و ارحَم به خاطر با تو نبودنمان برای تو نبودنمان که فرمودی قُل ربّ اغفِر و ارحَم و انتَ خیر الراحمین (سوره مومنون آیه 118)
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم