به قلم بهار یکتا
از بیستم فروردین 1372 چه به یاد داری ؟ از قتلگاه فکه چه بیاد داری ؟ آنجا که پای می گذاشتی بر مقتل صدها شهید !.. زمان ، بادی است که می وزد ، هم هست و هم نیست . آنان را که ریشه در خاک استوار دارند از طوفان هراسی نیست. نزدیک کانال کمیل در فکه وقتی داخل معبر حرکت می کرد، پای سید مرتضی روی مین رفت و صدای مهیب انفجار، سکوت منطقه را شکست و او مسافر شهر آسمانی شد. این آخرین روایت سید مرتضی از فتح بود و او به آرزوی دیرینه شهادت رسید.او که می گفت زندگی زیباست. اما شهادت زیباتر است. گویی می دانست که هنوز درهای آسمان برای مردان پاک گشوده است. گویی طاقت ماندن نداشت. رفت تا روحش آباد باشد. نردبان آسمان را بالا رفت که کرمی فربه در دل زمین نباشد.
آوینی را حراج نکنید!!
این را همسرش می گوید. مریم امینی . همو که مرتضی را آئینه زندگی اش می داند. سوم اردیبهشت سال پیش بود هنوز خبری از جنبش سبز هم نبود که این همسر شهید از همه جفایی که به آوینی می شود فریاد بر آورد و گفت نمی شود آثار و آرای متفکری چون آوینی را به حراج گذاشت.باور کردنش سخت بود که طرف دعوای او " گردانندگان سایت رسمی شهید آوینی" باشند. همانها که با استفاده از نام آوینی هر چه می خواهند در این سایت منتشر می کنند به بهانه اینکه " آوینی شخصیت ملی" است! او را به نفع فرقه خود مصادره کرده اند. به همین راحتی! مثل همه چیزهای دیگر چوب حراج زده اند به سرمایه های ملی و دلسوزان و علاقه مندان انقلاب و نظام. وقتی برادر، پدر و همسر به صراحت می گویند که هیچ گونه حق مادی و معنوی برای برپایی این موسسه به آنها نمی دهند. با خیالی آسوده می روند ولی می گویند که "پس ما هر کاری که بخواهیم می کنیم".و استثنائا در این مورد دروغ نگفته اند. هر کاری که خواستند کرده اند تا این راوی فتح را به نفع خود مصادره کنند.
عاشق شده بود!
نزدیکانش میگویند که انقلاب زندگی او را عوض کرد. از هر آنچه بود و هر آنچه که می اندیشید. این ویژگی اش را همه متفق القولند. از تغییر نمی هراسید. در پیله تنگ نمی ماند. شهامت تغییر داشت و آنقدر شجاع بود که با صدای بلند از تغییرش بگوید و نیازی به وکیل نداشته باشد. وکلایی که در زمان حیات براو بر می آشفتند و چون بر نردبان آسمان پای گذاشت، پیکرش را به یغما بردند و بر خوانش نشستند. پروایی نداشت که بگوید اشتباه می کرده و دیگر نمی خواهد بر این اشتباه بماند. چیزی که برای خیلی ها سخت است که هجرت کنند از هر آنچه هستند و آنقدر در مرداب خود می مانند تا بوی تعفنشان همه را به فغان در آورد. می گویند در نامه ای شرح عشق گفته بود با برادر خویش. گفته بود که عاشق شده. عاشق صورت و چهره مرجع تقلیدی که دیدنش برای او آرامش میآورد و گویی گمگشته سالیان اوست. همو که بعدها او را به سالها " دیار فراموشی" کشاند و درد مردمی را به تصویر کشید که تا آن روز کسی از آنان نگفته بود.
وداع شاهانه سید مرتضی با زمین
خیلی ها از سید مرتضی گفته اند. از هنرمند تا فیلسوف. اما خوب است او را از منظر همکارانش دید. بهروز افخمی که او را فرزند جنگ می خواند و شکارچی شیر، نه اهل جدال با کلاغها و کرکسها وکفتارها.او که باور دارد.... زمین و تمام افلاک خلق شده اند تا امثال سید مرتضی آوینی به عالم وجود بیایند و بدرخشند و ببالند و در راهی گام بردارند که به اجداد مطهرشان می پیوندد...می گوید فهمیده بود که به مقصد نزدیک شده است، و میدانست که در اواخر راه،جادوگران و خونآشامان و اشباح و اعوان شیطان، آشکارا و سراسیمه از این سو و آن سوپیش می آیند تا هر طور که بتوانند رهزنی کنند، این بود که سربلند نمیکرد و تمام هوش و حواسش را به پایش داده بود، آرام و پاورچین گام برمیداشت و قدم در جای پای راهنما میگذاشت، این میدان شوخی ندارد و حتی یک قدم لغزش را بر نمیتاب....
شعارشان خانه نشین کردن آوینی بود
مهدی همایونفر از اعضای اصلی گروه جهاد تلویزیون در زمان جنگ در بیشترساختههای تصویری سیدمرتضی آوینی، می گوید ده سال بیش از 18 ساعت در روز کم نیست برای آشنایی فردی.همو که بر این باور است که می خواستند آوینی را خانه نشین کنند. می گوید که مرتضایی که در زمان جنگ میشناختم، با مرتضای سالهای 71 و 72 هیچ فرقی نداشت. همان ویژگیها را داشت با همان ایمان و تعهد و تقید.می گوید آوینی که پیش از این بسیار به «مجمع هنرمندان مسلمان» علاقه داشت و امیدوار بود که آنها بتوانند در فضای فرهنگی جامعه کاری انجام بدهند، دیگر به جایی رسید که در مجمع شرکت نمیکرد. در نتیجه ما هم نمیرفتیم. میگفت «چه اصراری است ما در جمع دوستانی باشیم که ما را دوست ندارند.» ...و... هیچکدام علاقهای به آوینی نشان نمیدادند.حرفهای مختلفی میزنند، اما مرتضی آوینی به بهانههای مختلف، دیگر حاضر به شرکت در این جلسات نبود.فشارهای مختلف مرتضی را از پای درآورد. و مرتضی نمی دانست که همانها که از زنده اش هراس داشتند، چگونه پیکر بی جانش را می خواهند تا با آن فخر فروشی کنند و دوستان و همسنگرانش را در بند
اقتدار دماوند
شما وقتی در مقابل کوه دماوند میایستید، اقتداری را در این بلندا میبینید که لاجرم در برابر بزرگی خداوند سر تعظیم فرود میآورید. حالا کسی که در پای دماوند ایستاده است نمیتواند آن بلندا و بزرگی را توصیف بکند و حق مطلب را هم به جای بیاورد. ایشان معمولی بود و بزرگ بود. خیلی معمولی بود. بعضی اوقات اینقدر آدمها معمولی میشوند، بزرگیشان دیده نمیشود و ما در کنار آدم معمولی بزرگی بودیم که بزرگیشان را نمیدیدیدم، نمیفهمیدیم و شاید حظ فراوانی از این همه بزرگی نصیب ما نمیشد........ زمان با سرعت از کنارمان رد شد و ما یک روزی به خودمان آمدیم که دیگر ایشان را از دست داده بودیم و ما ماندیم و بسیاری از افسوسها..... این را محمد نوری زاد می گوید. همو که در گروه تلویزیونی جهاد سازندگی با سید آشنا می شود و می گوید که چه تاثیر شگرفی از او گرفته است. همو که جهت گیری و ساماندهی روحیه اش را مدیون سید مرتضی است. همو که با مصطفی دالایی و محمد صدری به عنوان شاگردان به گرد او جمع می شدند و درس سینماگری می آموختند. در اتاق کوچک و تاریکی که هر وقت می خواستند می گشودند. اتاقی یک میز تدوین از جنس مووی الا، سجادهای که قرآنی کوچک در آن بود و زیراندازی زبر که شبها سید روی آن میخوابید. همان محمد نوری زادی که بیش از 100 روز است به جرم بلندای اندیشه اش مهمان اوین است.
در غربت گمگشته دیار فراموشی
گفته می شود به امام خمینی خبر داده بودند جایی هست در دل کویر که مردمش از همه چیز محرومند و او هیاتی سه نفره را عازم منطقه می کند تا سرانجام خبر از بشاگرد می رسد. ولی شاید اولین بار که مردم با این نام آشنا شدند، با صدای آوینی بود که می گفت در غربت آنسوی یاد های گمشده گذشته های دور دیاری هست به غربت " بانگ جرس" قافله ها ی دور و قله های خفته زمان زن خسته ای بود ، نشسته سنگ آسیاب به دستی می چرخاند و روزها را چون هسته های خرما آرد می کرد و برای بچه ها نان پیری و بیماری می پخت. خواب زدگان غافل پهنه رویاها بودیم که خواب زده می رفتیم و شیرینی خواب به تلخی گرسنگی! تا دریابیم که چقدر بوی نان هسته خرما شیرین است و چقدر تلخ است وقتی که زینب جز خمیر هسته خرما نمی خورد… و دیار فراموش شده ای را که به آغوش آفتاب خزیده است چون فرزند تب داری که به آغوش پدرش و آن آفتاب پیر جماران باشد و تو گم گشته ای از دیار فراموشی ..
روایت فتح؛ شاهنامه دفاع مردانه
روایت فتح، روایت عاشقانی است که عشق، قلبشان را تا آنجا انباشته که ترس از مرگ جایی برای ماندن نمیبیند. حکایت بسیجیان عاشقی که عقل مصلحتاندیش را کنار گذاشتهاند و با عشق کاری میکنند که هیچ عقلی را یارای انجام آن نیست......آوینی اشراق را به عرصه مستند سازی کشاند. می گفت به تجربه دریافته بودیم که حقیقت هستی امکان ظهور در سینما را دارد؛ منتها باید تکنیک و تکنولوژی سینما را که همواره مانع و حجاب این تقرب هستند، اهلی کرد. و این اهلیت اگرچه با مهارت فنی نسبتی غیرقابل انکار دارد، اما بیش از هر چیز به نسبتی رجوع دارد که فیلمساز با عالم وجود خود برقرار میکند. بنابراین خودمان را یکسره تسلیم واقعیتی میکردیم که در جبههها وجود داشت.می گویند چند دانشجو بودند که راویان فتح شدند بعدها. در سال 57گروهی از دانشجویان روانه روستاها شدند تا برای سازندگی به نقاط محروم کشور بروند و بیل بزنند.
کمی زود دریافتند که باید بیل به کناری نهند و دوربین بدست گیرند تا بتوانند به تصویر کشند آن همه محرومیت را. از کردستان گرفته تا بشاگرد.سیل خوزستان، گمگشتگان دیار فراموشی (بشاگرد) و خانگزیدهها حاصل این تلاش بود.با آغاز جنگ راهی جبهه شدند و چند سالی طول کشید تا این گروه بمدیریت شهید آوینی مستند سازی از جنگ را آغاز کرد و نام آن گروه خودجوش را " روایت فتح" نهادند. 63 قسمت که رشادتها را به تصویر کشیده بود. و به اعتراف همگان بی نظیر بود در عرصه مستند سازی. شاهنامه دفاع خواندنش. چرا که آوینی معتقد بود برای آیینهسانی سینما و این که قابلیت تجلی حقیقت را پیدا کند باید موانع سر راه تجلی حقیقت را از میان برداشت. بخشی از این موانع در درون فیلم ساز نهفته است. پس او باید آلودگیها و آلایشهای درونیاش را زدوده و خود را از میان بردارد تا درون او چون آیینه قابلیت تجلی حقیقت را پیدا کند.
راوی فتح شد تا حدیث عشق بسراید. و بقول نوری زاد با صدای حزن انگیزش از زیبایی گل بگوید. اما همان را هم تاب نیاوردند و در کنار همه هجمه ها، سال 1370 بود که تصویر و صدای سیدمرتضی در تلویزیون ممنوع بود!
بعدها رهبری دستوری مبنی بر از سرگیری روایت فتح صادر کرد..... و بعد از شهادت آوینی سپاه که خود را داعیه دار " شهدا" هم می دانست، این سنگر را هم فتح کرد و کار فرهنگی روایت فتح که در زمان آوینی آماج تهاجمات و دشنامهای سیاست زدگان در روزنامه وابسته به رهبری،بود، در نبود او به تاراج و غنیمت سپاه رفت. گویی آوینی می دانست قرار است چه برسر راویان فتح بیاید که گفته بود: فیلم سازان روایت فتح هم عاشقانه فیلم میساختند. این کارهایی که ما میکردیم از پول، بوروکراسی یا سیستمهای نظامی یا هر چیز دیگر برنمیآید. عشق میخواهد و انگیزش و ریشه هر انگیزشی هم در عشق است.
و راویانی که با عشق روایت فتح می کردند، نامحرم شدند!مثل همه دیگر....و حال می خواهند برایش " رویای بیداری " برگزار کنند در حالی که یارانش را به اسارت برده یا در گوشه عزلت کشانده اند.
کجاست که آوینی روایت فتحی سبز بسراید....
شهری در آسمان
شهری در آسمان که به واقعه محاصره، سقوط و باز پس گیری خرمشهر میپرداخت، در ماههای آخر حیات زمینی سید مرتضی آوینی از تلویزیون پخش شد، شهری که دروازهای در زمین دارد و دروازهای دیگر در آسمان و او در جست و جوی دروازهی آسمانی شهر که به کربلا باز بود راهی آن دیار شد. اما اش ناتمام ماند و در روز جمعه بیستم فروردین 1372 مسافرش را آسمانی کرد.
و او که دل به قفس دنیا نبسته بود. دلش مالامال از عشق شد. دست در دست شهیدانی داد که بر کرانه ازلى وابدى وجود نشسته بودند و از قبرستان عادات سخیف و منجلاب بیرون رفت.