• وبلاگ : گنبد افلاك
  • يادداشت : قطعه اي ديگر از پازل ايران(اسلام) ستيزي
  • نظرات : 3 خصوصي ، 34 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    هـزار و يـک اسـم داري و مـن از آن همـه اسم " لطيف " را دوست تر دارم کـه يـاد ابـر

    و ابـريشم و عشـق مي افتم .خوب يادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و

    پر و بالم از نسيم . بس که لطيـف بـودم ، تـوي مشت دنيا جـا نمي شدم . اما زمين

    تيـره بود . کـدر بـود ، سفت بود و سخت . دامـنم به سختي اش گرفـت و دستم بـه

    تيـرگي اش آغشته شد . و من هـر روز قطره قطره تيره تر شـدم و ذره ذره سخت تر.

    مـن سنـگ شـدم و سـد و ديـوار . ديگر نور از من نمي گذرد ، ديگـر آب از مـن عـبـور

    نمي کند، روح در من روان نيست و جان جريان ندارد .حالا تنها يادگاري ام از بهشت

    و لطافتش ، چند قطـره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام ، گريه نمي کنم

    تا تمام نشود ، مي ترسم بعد از آن از چشم هايم سنگ ريزه ببارد .
    يا لطيـف! اين رسم دنياست که اشک ، سنگ ريزه شود و روح ، سنگ و صخره ؟

    ايـن رسم دنياست کـه شيشه ها بشکند و دل هاي نـازک شرحه شرحه شود ؟

    وقتي تيره ايم ، وقتي سراپا کدريم ، به چشم مي آييم و ديده مي شويم ، اما

    لطافت هر چيز که از حد بگذرد ، ناپديد مي شود .


    يا لطيـف ! کـاشـکـي دوبـاره ، مشـتي ، تـنـهـا مـشـتـي ا ز لطـافـتت را بـه مــن

    مي بخشيدي تـا مي چکيـدم و مي وزيدم و ناپديد مي شدم، مثل هوا که ناپديد

    است ، مثل خودت که ناپيدايي ...