روزگاريست که سوداي بتان دين من است....
غـــم اين کار نشاط دل غمگين من است
اي خوشا آن دم که بگشايم نظر در روي دوست سر نهم بر خط جانان جان دهم بر بوي دوست
من نشاطي را نمي جويم به جز اندوه عشق من بهشتي را نمي خواهم به غير از کوي دوست
شاخ گل در بند خواري از قد موزون يار ماه نو در عين خجلت از خم ابروي دوست
گر نديدي سحر و معجز ديده ي دل باز کن تا ببيني معجزات نرگس جادوي دوست
بر شهيدان محبت آفرين بادا که بود کار ايشان آفرين بر قوت بازوي دوست....
عشق تو مرا ألست ُ منکم ببعيد هجر تو مرا إنّ عذابي لشديد
بر گرد رخت نوشته يُحيي و يُميت
من مات َ من َ العشق ِ فقد مات َ شهيد